در شاهنامه، در جریان جنگی از جنگهای ایران و توران، پیران از بازور (جادوگر تورانیان) خواست که بر فراز ِ ستیغ (قُلّه) کوه رفته و به سمت ایرانیان، برف و سرما بفرستد. بازور با کمک جادویی که میدانست، چنین کرد و با غالب شدن برف و سرما بر فراز سپاه ایران، در این سپاه شکست افتاد و نزدیک بود که کار ایران تمام شود.
امّا در این میان، مردی دانش پژوه در سپاه ایران که فردوسی از وی با عنوان ایرانی یاد کردهاست، تدبیری اندیشید و جایگاه بازور یا محل مخفی شدن وی بر ستیغ کوه را پیدا کرد. آنگاه مرد دانش پژوه، جایگاه بازور افسونگر را به رهام، دلاورمرد ِ سپاه ایران بازنمود و نشان داد. رُهام به سراغ بازور رفت و به یک ضربت ِ شمشیر، بازوی بازور را که بدان افسونگری میکرد، بُرید و بدینسان جادوی او را تباه و بی حاصل نمود. حکیم فردوسی در شاهنامه، شرح افسونگری بازور را چنین آغاز میکند:
ز ترکان یکی بود بازور نام | به افسون به هرجای گسترده کام | |
... بجنبید رهام زان رزمگاه | برون تاخت اسپ از میان سپاه | |
... چو رهام نزدیک جادو رسید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
بیفگند دستش بشمشیر تیز | یکی باد برخاست چون رستخیز | |
ز روی هوا ابر تیره ببرد | فرود آمد از کوه رهام گرد |